معنی هامون، کویر

حل جدول

هامون، کویر

قاع


کویر

آلبومی از قاسم افشار

فرهنگ فارسی هوشیار

کویر

زمین بی آب و شوره زار باشد و آنرا بعربی قراح گویند، زمین شوره زار و بی آب و گیاه، کویر نمک


هامون نورد

(صفت) هامون بر هامون گذار

لغت نامه دهخدا

هامون

هامون. (اِ) دشت و صحرا و زمین هموار خالی از بلندی و پستی که به تازی قاع خوانند. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (برهان). قیعه. (دهار). ساد. ساده. صحرای بی درخت. قاع صفصف. براز. عراء. (یادداشت مؤلف):
سپه بود بر کوه و هامون و راغ
دل رومیان بد پر از درد و داغ.
فردوسی.
ز هامون برآمد به کوه بلند
برادْرْش بسته بر اسپی سمند.
فردوسی.
چو افراسیابش به هامون بدید
شگفتید از آن کودک نارسید.
فردوسی.
ستور از در شهر بیرون بریم
همه ساز ره را به هامون بریم.
فردوسی.
چو شیر است و هامون ورا مرغزار
جز از مرد جنگی نجوید شکار.
فردوسی.
سپهبد چو لشکر به هامون کشید
سپاه سه شاه و سه کشور بدید.
فردوسی.
از افکنده شد روی هامون چون کوه
ز گرزش شدند آن دلیران ستوه.
فردوسی.
بدینسان همی گرد گیتی بگشت
نگه کرد هر جای هامون و دشت.
فردوسی.
سپهبد به جای دلیران رسید
به هامون به پرخاش شیران رسید.
فردوسی.
نبد هیچ هامون و جای نبرد
همی کوه و سنگ اسپ را خیره کرد.
فردوسی.
چو کاووس لشکر به خشکی کشید
کس اندر جهان کوه و هامون ندید.
فردوسی.
وز آن روی ارجاسپ صف برکشید
ستاره همی روی هامون ندید.
فردوسی.
همیشه تا که بهاران و روزگار بهار
فرونهد ز بر کوه سر به هامون هین.
فرخی.
بر گل تر عندلیب گنج فریدون زده ست
لشکر چین در بهار هیمه به هامون زده ست.
منوچهری.
چو بر جنگ پیلانت باشد شتاب
به هامون برافکن پراکنده آب.
اسدی.
نه ازهامون سودائی تحیر هیچ کمتر شد
نه نیز از صبح صفرائی بجنبید ایچ صفرائی.
ناصرخسرو.
به ناحیت اسدآباد قصری کرد به نام خویش آزرمیدخت اندر هامون. و نشستگاهی بزرگوار بر سر تل. (مجمل التواریخ).
اساس ملکی کز بهر خدمتت ننهند
ز نعل اسب حوادث خراب و هامون باد.
انوری.
نقاش ربیع نقشهای بدیع بر اطراف کوه و هامون نگاشت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 261).
ز بس لشکر که بر خسرو شد انبوه
روان شد روی هامون کوه در کوه.
نظامی.
|| زمین سخت که باران قبول نکند. (تحفهالسعاده). || صحرای نشیب بود، یعنی دامن کوه. (اوبهی). || توسعاً، جای پست. مغاک. (یادداشت مؤلف):
بنگر نیکو که از ره سخن ادریس
چون به مکان العلی رسید زهامون.
ناصرخسرو.
|| توسعاً، بَرّ. خشکی. مقابل دریا:
بزد کوس و لشکر برون آورید
ز هامون به دریای خون آورید.
فردوسی.
زدریا به دریا سپه گسترید
ز لشکر کسی روی هامون ندید.
فردوسی.
تا به هامون نفکند از قعر در ناب بحر
تا به صحرا ناورد از برگ لعل سرخ کان.
عنصری.
این مرده لاله را که شود زنده
یم سلسبیل و محشر هامون است.
ناصرخسرو.
آتش تیغ آبدار او از دریا صحرا و از جیحون هامون کرده است. (سندبادنامه ص 15).
ز دریای عمان برآمد کسی
سفر کرده دریا و هامون بسی.
سعدی.
|| توسعاً، خاک. زمین. مقابل آسمان و چرخ گردون:
چو هامون دشمنانت پست بادند
چو گردون دوستان والا همه سال.
رودکی.
ز هامون به چرخ برین شد سوار
سخن گفت برعرش با کردگار.
اسدی (گرشاسب نامه).
ز گردون شتاب و ز هامون درنگ
ز دریا بخار و ز خورشید رنگ.
اسدی.
خاکی شده ام تا چو قدم رنجه کنی تو
با خاک ببینی تن هامون شده ٔ من.
عطار.
|| مجازاً بیرون سرای. خارج خانه. خارج شهر:
بفرمود کاین را به بیرون برید
ز نزد منش سوی هامون برید.
فردوسی.
ز خرگاه لشکر به هامون کشید
به نزدیکی رود جیحون کشید.
فردوسی.
بفرمود تا جمله بیرون شدند
ز پهلو سوی دشت و هامون شدند.
فردوسی.
بگفتند وز پیش بیرون شدند
ز کاخ همایون به هامون شدند.
فردوسی.
به هامون کشیدند پرده سرای
درفشی کجا پیکرش بد همای.
فردوسی.
زن و مرد و کودک به هامون شدند
ز هر کشور از خانه بیرون شدند.
فردوسی.
ز دژ گنج و دینار بیرون فرست
همه بدرها سوی هامون فرست.
فردوسی.
|| (ص) هموار. مسطح. سهل. صاف: و آن یکی کوه است بلند و سر او پهن و هامون و چهار سو چهار فرسنگ اندر چهار فرسنگ. (حدود العالم).
زمین را بکندن گرفتند پاک
شد آن جای هامون سراسر مغاک.
فردوسی.
و بر زمینی هامون است (بصره) که چشم بر کوه نیفتد. (مجمل التواریخ و القصص). راه سهل و هامون رفق بگذاشت و طریق وعر دشوار عنف پیش گرفت. (تاریخ سلاجقه ٔ کرمان محمدبن ابراهیم).
- به هامون آوردن، به هامون کردن. پست کردن. خراب کردن. با خاک برابر کردن. با زمین هموار کردن. با خاک یکسان کردن: بسی قلعه از قلعه ٔ تو حصین تر به هامون آورده است. و بسی قوت از قوت تو متین تر زبون کرده. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 417).
- به هامون شدن، اجداد. مسطح و هموار شدن.
- به هامون کردن، به هامون آوردن. پست کردن. خراب کردن:
از دل صنما مهر تو بیرون کردم
وآن کوه غم تو را به هامون کردم.
(قابوسنامه).

هامون. (اِخ) نام دریاچه ای است در سیستان، کنار دریاچه ٔ هامون سواران. این دو دریاچه ٔ بوسیله ٔ باطلاقی به نام نیزار بهم متصل شده اند. این دریاچه ها در مواقع پرآبی لبریز شده، آب زائد آنها بطرف جنوب شرقی حرکت میکند و به دریاچه ٔ گودزره میریزد. اطراف این دریاچه را نیزارهای وسیعی فراگرفته که در مواقع بی آبی همه زرد میشوند، ولی در هنگام بهار که ساقه های آنها نرم است به مصرف تغذیه حیوانات و قدری که بزرگ شدند به مصرف بافتن حصیر و ساختن قایق و اسباب های دیگر میرسند. عبور و مرور از دریاچه بوسیله ٔ قایق هائی صورت میگیرد. دریغا که امروز بر اثر خشکسالی وبی آبی، آب این دریاچه خشک شده است. این دریاچه در ایران قدیم از لحاظ مذهبی دارای جنبه ٔ تقدس بوده، چنانکه در مورد تولد سوشیانت موعود منتظر زرتشتیان گفته شده است که در آخر دوازدهمین هزاره، دوشیزه ای از خاندان بهروز در دریاچه ٔ هامون خود را میشوید و آبستن میشود، از او سوشیانت آخرین آفریده ٔ اهورامزدا روی به جهان خواهد نمود و چون به سن سی سالگی رسید امانت رسالت مزدیسنا به وی واگذار میشود. در آن روز خورشید در وسط آسمان بی حرکت میماند و بدین وسیله ظهور سوشیانت به جهانیان بشارت داده خواهد شد. (یشتها تألیف پورداود ج 2 ص 101). (جغرافیای طبیعی کیهان ص 94) (مشخصات جغرافیای طبیعی ایران تألیف م. پ - پتروف ترجمه ٔ گل گلاب) (ایران باستان تألیف حسن پیرنیا ج 1 ص 148).


کویر

کویر. [ک َ] (اِخ) دهی از دهستان چهاردانگه است که در بخش هوراند شهرستان اهر واقع است و 205 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).

کویر. [ک َ] (اِخ) نام محلی از معبر راه آهن تهران و بندرشاه واقع در 88 هزارگزی تهران. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ایستگاه راه آهن شمال و شرق میان ابردژ و گرمسار.

کویر. [ک َ / ک ِ] (اِ) زمین بی آب و شوره زار باشد، وآن را به عربی قراح گویند. (برهان). زمین شوره زار. (آنندراج). زمین شوره زار بی آب وگیاه. (ناظم الاطباء). زمین شوره زار بی آب. (فرهنگ رشیدی). قاع. (نصاب، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). زمین وسیع و شوره زار بی حاصل، مانند کویر لوت، کویر نمک. (فرهنگ فارسی معین).گیلکی، کویر. یرنی، کور. نطنزی، کویر. (حاشیه ٔ برهان چ معین):
بیابانی از وی رمان دیو و شیر
همه خاک شَخ ّ و همه کُه کویر.
فردوسی (از فرهنگ رشیدی).
- کویرهای ایران، دریاهای قدیمی خشک شده ای است که به تدریج آب آنها تبخیر شده املاح محلول در آنها رسوب کرده اراضی بایر نمک زار و بی حاصلی را تشکیل داده است. در بعض نقاط این کویرها رشته های منفردی از کوههای اطراف پیش آمده تشکیل نواحی کوهستانی بسیار خشک می دهد و چون هوای این ناحیه بسیار خشک است اختلاف درجه ٔ حرارت در آن بیشتر محسوس است به قسمی که حرارت روز در حدود 65 و 70 درجه و حرارت شب درحدود 3 الی صفر است و به همین جهت سنگ کوههای مزبوربر اثر اختلافات درجه ٔ حرارت متلاشی شده به صورت شن وماسه درمی آید و دستخوش باد قرار می گیرد. تپه های شنی که آنها را عموماً ریگ روان می گویند تشکیل رشته هایی به طول چند کیلومتر و به ارتفاع 40 متر می دهد که پیوسته محل آنها در تغییر و غالباً چشمه ها و چاهها و منازل توقف گاه کاروانها را فراگرفته و به کلی راه ها رامی پوشاند و گذشته از این در بعضی نقاط ذرات نمک مخلوط با شن و ماسه مانند امواج دریا بر روی هم غلطیده طوفانهای شدید آنها را بیشتر کرده هوا را تیره و تارمی کند به قسمی که در شهرهای اطراف کویر بعضی روزها تاریکی به حدی است که مجبور به افروختن چراغ می شوند. طول این کویرها 1100 کیلومتر است ولی نباید تصور کرد که تمام قسمتهای آن یکسان و موسوم به کویر لوت می باشد بلکه مرکب است از کویرهای کوچکی که شبیه به هم ولی از یکدیگر جدا می باشند. ارتفاع متوسط آن 600 متر و پست ترین نقاطش در نزدیکی خبیص 300 متر است. هجوم قبایل همسایه تا حدی سبب توسعه ٔ این کویر گردیده است زیرا قراء مجاور کویر که به سعی سکنه آباد می گردند به واسطه ٔ فرار سکنه از هجوم قبایل وحشی یا کشته شدن به دست آنها بالطبع بی صاحب مانده چاه ها و قناتهائی که به زحمت دایر شده بود به علت طوفانهای شن و ریگهای روان پوشیده می شود و در محل قریه و مزارع چیزی جز توده های شن رنگارنگ دیده نمی شود. در ناحیه ٔ کویر آب بسیار کم است، قناتها و چشمه سارها به غایت کم آب و اغلب شور و آب قریه ٔ جندق و قسمتی از آبادیهای بیابانک شیرین و بدتر از همه آب قریه ٔ خور تشخیص داده شده است. بلوک جندق که مرکز کویر است تقریباً یک ناحیه ٔ کوهستانی است زیرا تمام ناهمواریهای بزرگ و کوچک آن از سلسله جبال محصور است. اراضی آن یا شنی و ماسه ای است یاکویر و شوره زار که قسمتی از آن را اهالی حاصلخیز کرده اند. اگر زمینهای کویر را که در بعضی نقاط آن جزئی «شوره گز» و «الی جون » و «سگ لیسه » یافت می شود، مستثنی کنیم، بقیه ٔ اراضی با انواع گیاههای گوناگون پوشیده و چراگاههای بزرگی به وجود آورده است، در ضمن ِ گیاههای مزبور گیاه «درمنه » هم که آن را «تغ» یا «تخ » می گویند فراوان است و برای ساختن «سنتونین » به کار می رود و همچنین انواع گیاههای دیگری هم یافت می شود که مصرف طبی دارد. در دامنه ٔ کوهها و تپه های شنی جنگلهای مختصری از چوب «طاق » و «اسکم بید» و «کوره گز» و «جغنه » یافت می شود که از آنها زغال تهیه می کنند و به مصرف سوخت می رسانند. حیوانات موذی از قبیل مار و عقرب وغیره مطلقاً در این ناحیه یافته نمی شود. در پاره ای از نواحی کوهستانی کبک و تیهو و میش و قوچ و گاهی هم پلنگ و در دشتها آهو کم وبیش به نظر می رسد. ظاهراً در کویر معادن زیاد است و انواع معادن از سرب و مس و طلا و نقره و آهن و زغال و پنبه ٔ کوهی و لاجورد و غیره یافته می شود. این معادن در اطراف انارک و چوپانان است. (از جغرافیای طبیعی کیهان صص 118- 121). و رجوع به همان مأخذ شود.
|| به معنی سراب هم آمده است، و آن زمینی باشد شور که از دور به آب ماند. (برهان). سراب را گویند که آب ندارد. (آنندراج). سراب. (از ناظم الاطباء). || زمینی را نیز گویند که باران بر آن باریده باشد و مردم و حیوانات دیگر بر بالای آن آمدوشد بسیار کرده باشند و آن زمین به مرتبه ای خشک و ناهموار شده باشد که تردد و آمدوشد بر آن دشوار بود. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || شیر ژیان. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 165). به معنی شیر ژیان هم آمده است که شیر خشمناک و قهرآلود باشد. (برهان) (آنندراج). شیر ژیان خشمناک. (ناظم الاطباء).


هامون گردیدن

هامون گردیدن. [گ َ دی دَ] (مص مرکب) هامون گشتن.


هامون بر

هامون بر. [موم ْ ب ُ] (نف مرکب) گذاره کننده ٔ هامون. هامون برنده. هامون سپر. دشت و بیابان پیما. هامون گذار:
نیزه ای اندر بنان اخترکن و جیحون مضا
باره ای در زیر ران هامون بر و گردون سپر.
سنائی.


کویر لوت

کویر لوت. [ک َ رِ] (اِخ) رجوع به لوت (اِخ) شود.

فارسی به انگلیسی

کویر

Desert

فرهنگ معین

هامون

دشت، صحرا، زمین هموار، خشکی. [خوانش: [په.] (اِ.) = هامُن: ]

فرهنگ عمید

هامون

زمین هموار، دشت،
[مقابلِِ آسمان] زمین،

معادل ابجد

هامون، کویر

338

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری